السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
مطلب زیر برگرفته از وبلاگ مستضعفین زیر است:
http://mostazafin.parsiblog.com
فقر و استضعاف به طور طبیعی انسان را به انزوا می کشد. انزوای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و... انسان فقیر در نتیجه ی کمبود و فقر نسبت به سایرین احساس خودکم بینی می کند. از سویی به خاطر محروم ماندن از آموزش و فرهنگ و در نتیجه استضعاف فرهنگی احساس بی سوادی و کم بود و نادانی می نماید. از سمتی دیگر به خاطر آسیب های اجتماعی که به تبع فقر گریبان گیر این گروه می شود انگشت اتهام ها در جامعه به سمت این قشر نشانه می رود و در جامعه نیز پرخطا شمرده می شوند.
در نیتجه ی همه ی این موارد فقرا و مستضعفین در جامعه جایگاه اجتماعی خود را از دست می دهند و کوچک شمرده می شوند و از سویی خود با احساس خودکم بینی مواجه می شوند. در نتیجه نه تنها حضور فعال و تاثیر گذار در جامعه را از دست می دهند و از حضور در نهادها و سازمان ها و گروه های تاثیر گذار محروم می شوند، که شجاعت و اعتماد به نفس و توان برای بیان مشکلات و معضلات خود را نمی یابند.
از منظری دیگر دغدغه ی معیشت آن چنان وقت و توانایی های آن ها را به خود مشغول می کند که مجال حضور در عرصه های دیگر زندگی به ویژه عرصه ی اجتماعی را نمی یابند. از وجهی دیگر به خاطر نیاز به سایرین و توان گران و ... مجبورند برای به خطر نیفتادن هستی خویش در مقابل توان گران و مرفهان و ظالمان و مستکبران و طاغوت های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی سکوت کنند.
به تعبیر اول مقتدای عدالت خواهان و آزادی خواهان جهان، امام علی (علیه السلام): «تقتمحه العیون و تحقره الرجال » فقیر در نزد مردم کوچک و بی ارزش جلوه می کند و مردم او را تحقیر می کنند. « الفقیر ینسی و المقل غریب فی بلدته» فقیر فراموش می شود و در شهر و محل خود نیز غریب و گم نام است. « الفقیر حقیر لا یسمع کلامه و لا یعرف مقامه » فقیر حقیر شمرده شده ای است که به سخنانش گوش فرا نمی دهند و مقام و منزلتش را به رسمیت نمی شناسند.. « ان الفقر مذحله للنفس ، مدحشه للعقل ، جالب للهموم » فقر خوارکننده ی نفس، لرزاننده ی عقل و دامن زننده به نگرانی هاست « القله ذله و الحرمان خذلان ، من افتقر فی الدنیا حزن » کم داری ذلت است و محرومیت بدون آن که فقیر شد در دنیا محزون می گردد.»الفقر یخرس الفطن« فقر انسان زیرک را در استدلال و مطالبه ی حقش لال می کند و با مشکل مواجه می سازد.»من استغنی کرم علی اهله و من افتقر هان علیهم«بی نیازها در میان نزدیکان و اهل خویش عزت و آبرو می یابند و آن که فقیر شد در نزد آنان خوار می شوند..
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
الا ای یاس های نینوایی
کفن پوشان خونین خدایی
ز جا خیزید هجران بس گران است
سخن گویید یاران خدایی
زجا خیزید هم دردان عاشق
که زینب آمده با دردهایی
کنید از دوست دلجویی که هرگز
نشد دلجوی ما یک آشنایی
حسین جان
دلم خوش بود ما را می شناسی
منم زینب حسین من کجایی
چرا پاسخ نمی آید ز یاران
توقع نیست یاران جز ندایی
اگر چه سخت افتاده میانه
تن و سرها ی زیباتان جدایی
نگویم از هزاران غم یکی را
که طاقت نیست بر عقده گشایی
فقط گویم اگر مویم سفید است
امان از غربت شام بلایی
به مجمل گفتم و باشد مفصل
گذشتم از نوای بی نوایی
سلام ما بر این ابدان بی سر
که مدفون شد به دست روستایی
سلام ما به سرهای شکسته
به تن های به نیزه کهربایی
سلام ما به دستان علم گیر
به آن فرق دو تای مرتضایی
سلام ما به این لب های عطشان
جگرسوزان دشت کربلایی
سلام ما بر این گل های پرپر
بر این بستان سرخ مصطفایی
سلام ما به رگ های بریده
به حلقوم گل خیرالنسایی
سلام ای پاسداران ولایت
سلام ای سر به داران ولایی
سلام آخر زینب وداعی است
شبیه عصر آن روز جدایی
چو زینب می رود سوی مدینه
به هجران زیر لب دارد نوایی
کجایید ای شهیدان خدایی
بلاجویان دشت کربلایید
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
مادر شهید عباس بابایی:
صدای قطرات اشک عباس را می شنیدم. نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدن ما می آمد، وقتی هم که خانه می آمد، مستقیم می رفت زیرزمین، ببیند که ما چی داریم و چی نداریم.
هیچ وقت یادم نمی رود، یک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت: " مادر بیا با هم بیرون برویم."
من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم، دیدم داخل ماشین چند بسته برنج و روغن است. مرا برد توی یکی از کوچه های تنگ و تاریک آخرهای هادی آباد. سر کوچه ماشین را نگه داشت، چراغ های ماشین را روشن کرد و ته کوچه، خانه ای را به من نشان داد.
گفت:"مادر قوطی روغن و یک بسته برنج را ببر بگذار جلوی در آن خانه، فقط یک تک زن بزن و بیا."
من هم همین کار را کردم و بلافاصله برگشتم . به نزدیکی های ماشین که رسیدم عباس چراغهای ماشین را خاموش کرد. من جایی را نمی دیدم و کم مانده بود که زمین بخورم. از دیوار گرفتم و آمدم داخل ماشین. گفتم:" چرا چراغ ها را خاموش کردی."
گفت:" آخه مادر، یک خانمی در خانه را باز کرد و من ترسیدم ما را ببیند و خجالت بکشد....."
شب بود. همه جا تاریک بود چیزی دیده نمی شد . اما من قطرات اشک عباس را که روی فرمان ماشین می افتاد کاملا می دیدم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن
1) این وبلاگ همان وبلاگ صابران است که به اسمی جدید ارائه شده. چون وبلاگ قبلی مشکل پیدا کرد و رمز عبور را شناسایی نمی کرد ژارسی بلاگ هم رمز را ایمیل نکرد مجبور شدم مطالب را در وبلاگ جدید بریزم.
2) از دوست عزیزم که مطلب بالا را فرستاد بسیار متشکرم.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می رسید. عباس به من گفت:
-برویم به طرف دسته عزادار.
بر سرعت قدم هایمان افزودیم. خوب که دقت کردم دریافتم، که هر چه به جمعیت نزدیک تر می شویم چهره عباس بر افروخته تر می شود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم. دیدم عباس در کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتین هایش است. ایستادم و نگاهش کردم. او به آرامی پوتین و جوراب را در آورد. سپس بی اعتنا از کنار من عبور کرد. با دیدن این صحنه بی اختیار به یاد حربن یزید ریاحی، هنگامی که به حضور امام شرفیاب می شود افتادم. او در حالی که داشت به دسته عزادار نزدیک می شد دستهایش را از آستین در آورد و بالا تنه لباس پروازش را دور کمر گره زد.من که بی اختیار محو تماشای او بودم ، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه می خواند و جمعیت سینه زنان و زنجیر زنان به طرف مسجد پایگاه می رفتند.
من تا آن روز دیده بودم که بعضی در ایام محرم پابرهنه عزاداری می کنند. ولی ندیده بودم که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری و نوحه خوانی کند.
سرهنگ خلبان جاویدنیا
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
شنیده بودم که عباس هر وقت به دیدن آیت الله صدوقی می آمد، آقا می فرمودند:
(( محبوبم آمد.))
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
بگذار سرشگ دیده خون گردد دل راهی وادی جنون گردد
بگذار نفس به سینه بفشارم تا شرح غمش به ناله بنگارم
ای یاد تو درد صبح و شام ما برروح بزرگ تو سلام ما
خورشید بلند آشیان بودی سردار سپاه عاشقان بودی
ای لاله داغدیده بابایی ای همسفر سپیده بابایی
بودی تو همیشه یار مظلومان پیوسته بودی کنار محرومان
افسوس که از میان ما رفتی چون نور ز دیدگان ما رفتی
فریاد خدا، خدا، خدا کردی پرواز به عرش کبریا کردی
مائیم همیشه داغدار تو در سینة ما بُوَد مزار تو
ای طایر پر شکسته بابایی خورشید به خون نشسته بابایی
اسطوره عشق و شور و ایمانی قربانی روز عید قربانی
چون هست به سوی ما نگاه تو همواره دهیم ادامه راه تو
سرهنگ عباس براتی پور
السلام علیک یا فاطمه الزهرا(علیها السلام)
امروز روز عید قربان است. روزی که ابراهیم مامور شد عزیزترین کس خود را در راه خدا قربانی کند. اسماعیل را. و خدا قربانی او را پذیرفت.
حاجیان در حرم الله گوسفندان خود را قربانی می کنند. اما کسانی هستند که با ارزش ترین چیز خود را در راه خدا قربانی می کنند همان گونه که عباس بابایی با ارزش ترین چیز خود را در روز عید قربان قربانی کرد.
هیچ میدانی قربانی او چه بود؟...........
جان عزیزش. عباس بابایی در روز عید قربان، خود را قربانی راه خدا کرد. و خدا قربانی او را پذیرفت و بالاترین قیمت را بهای قربانی او ا قرار دارد.
خدا دیدار و لقای خود را بهای جان او کرد و چه بهایی بالاتر از این دیدار..............
و به قول شهید آوینی:
ای شهید ای آنکه بر کرانهی ابدی و ازلی وجود بر نشستهای دستی بر آر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز از این منجلاب برون بکش
شهید بابایی عزیز از خدا بخواه که ما را نیز به عنوان قربانی درگاهش بپذیرد.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (علیها السلام)
سال 1366 که به مکّه مشرف شدم، عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان اعزام شود؛ ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.»
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجّاج می گریستند، من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است. از خود پرسیدم که ایشان کی تشریف آورده اند؟! کی مُحرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در این فکر بودم که نکند اشتباه کرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ایشان را ببینم؛ ولی این بار جای او را خالی دیدم.
این موضوع را به هیچ کس نگفتم؛ چون می پنداشتم اشتباه کرده ام.
وقتی مناسک در عرفات و منا تمام شد و به مکّه برگشتیم، از شهادت تیمسار بابایی باخبر شدم. در روز سوم شهادت ایشان، در کاروان ما مجلس بزرگداشتی بر پا شد و در آنجا از زبان روحانی کاروان شنیدم که غیر از من تیمسار دادپی هم بابایی را در مکّه دیده بود. همه دریافتیم که رتبه و مقام شهید بابایی باعث شده بود تا خداوند فرشته ای را به شکل آن شهید مأمور کند تا به نیابت از او مناسک حج را به جا آورد.
«سرهنگ عبدالمجید طیّب»
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (علیها السلام)
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه ایست شبانه بدهند. یکی از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خوابی بیدار کرد و گفت:
ـ در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده.
پرسیدم:
ـ مگر چه کار می کند؟
گفت:
ـ او خودش را روی خاکها انداخته و پیوسته گریه می کند.
من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم. تیمسار بابایی فرمانده قرارگاه بود. او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت. من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را بر هم بزنم. از همانجا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم:
ـ ایشان را می شناسم. با او کاری نداشته باش و این موضوع را هم برای کسی بازگو نکن.
السلام علیک یا فاطمه الزهرا (علیها السلام)
ای شقایق های آتش گرفته ! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را در خود دارد.
آیا آنروز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید.