السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
مادر شهید عباس بابایی:
صدای قطرات اشک عباس را می شنیدم. نیروی هوایی که بود، ماهی یک بار به دیدن ما می آمد، وقتی هم که خانه می آمد، مستقیم می رفت زیرزمین، ببیند که ما چی داریم و چی نداریم.
هیچ وقت یادم نمی رود، یک شب حدود ساعت 10 بود که از تهران آمد. مرا صدا کرد و گفت: " مادر بیا با هم بیرون برویم."
من هم آماده شدم و رفتم سوار ماشین شدم، دیدم داخل ماشین چند بسته برنج و روغن است. مرا برد توی یکی از کوچه های تنگ و تاریک آخرهای هادی آباد. سر کوچه ماشین را نگه داشت، چراغ های ماشین را روشن کرد و ته کوچه، خانه ای را به من نشان داد.
گفت:"مادر قوطی روغن و یک بسته برنج را ببر بگذار جلوی در آن خانه، فقط یک تک زن بزن و بیا."
من هم همین کار را کردم و بلافاصله برگشتم . به نزدیکی های ماشین که رسیدم عباس چراغهای ماشین را خاموش کرد. من جایی را نمی دیدم و کم مانده بود که زمین بخورم. از دیوار گرفتم و آمدم داخل ماشین. گفتم:" چرا چراغ ها را خاموش کردی."
گفت:" آخه مادر، یک خانمی در خانه را باز کرد و من ترسیدم ما را ببیند و خجالت بکشد....."
شب بود. همه جا تاریک بود چیزی دیده نمی شد . اما من قطرات اشک عباس را که روی فرمان ماشین می افتاد کاملا می دیدم.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن
1) این وبلاگ همان وبلاگ صابران است که به اسمی جدید ارائه شده. چون وبلاگ قبلی مشکل پیدا کرد و رمز عبور را شناسایی نمی کرد ژارسی بلاگ هم رمز را ایمیل نکرد مجبور شدم مطالب را در وبلاگ جدید بریزم.
2) از دوست عزیزم که مطلب بالا را فرستاد بسیار متشکرم.